سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی اعتباری!!!

سه شنبه 86 تیر 26 ساعت 2:27 صبح

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

خبر داری که خلاصه همه یه جورائی به آرزوشون رسیدن و نوای درینگ و درونگ موبایلها!!ببخشید تلفن همراه زینت بخش هر محفل و مجلسی شده،البته زینت بخش که چه عرض کنم خودت دیگه بهتر میدونی...
یه دری به تخته ای خورد و این داداش کوچیکه ما هم از این فیض محروم نموند!!اینکه چی شد و از کجا اومد بماند ولی همین قدر بگم که دیگه این داداشی ما هم هی چپ میره،راست میاد اس ام اس ببخشید پیام کوتاه دریافت میکنه و مدام با گوشیش حرف میزنه!!!
بابا بزرگم میگه یادش بخیر بچه گیامون که وسیله بازیمون گل و خاک بود و چند تا تیکه تخته چوب،بزرگترم که شدیم باید میرفتیم دنبال کار،کجا میفهمیدیم جوونی یعنی چی؟ حالا خدا خیرشون بده هر کی رو میبینی از تو قنداق در نیومده یکی از این گوشیها میدن دستش!!!
مادر بزرگم وقتی یه نگاه به دورو بر اتاق کرد و دید از آق داداش ما گرفته تا دایی و زندایی و خاله و همه و همه یکی یکی از این اسباب بازیهای مدل جدید(گوشی همراه)تو دستاشونه و مدام باهاش بازی میکنن،حرف بابا بزرگمو نذاشت تموم بشه و گفت:حالا ننه نگفتی اگه اینا رو مدام بهشون دست نزنی از کار میافتن ؟با خنده من موج خنده همه تو اتاق پیچید و برا چند ثانیه هم که شده گوشیهای همراه یه استراحتی کردن.
راستی همراه داداش کوچیکه ما از این اعتباریاس میدونی که یعنی چی؟یعنی بعد از تموم شدن اعتبارش دوباره باید شارژش کنه!!برا همین هم یه کد رمز بهشون دادن که بتونن رو گوشیهاشون ببینن که تا کی اعتبار دارن.این آق داداش ما هم هر چند دقیقه یه بار کد میزنه و گزارش لحظه به لحظه تموم شدن سیم کارتشو به اهالی خونه خبر میده،آخه میترسه زود تموم بشه و مجبور بشه دوباره پول شارژ بده!! خلاصه مادرم هم که از این گزارش تکراری دیگه حوصله اش سر رفته بود،داد زد بابا بسه دیگه!!مگه عمرت لحظه به لحظه داره تموم میشه که اینقدر تکرار میکنی؟؟ خوب تموم شد یه شارژ دیگه!!
از این حرف مادرم جرقه ای تو ذهنم خورد که به به فکر کن!!چی میشد اگه خدا به ما یه عمر اعتباری میداد!؟ میزدیم دنده بی خیالی و دبرو!!! اون موقع با خیال راحت زندگی میکردیم چون میدونستیم که اگه بدم بگذرونیم و به قول یکی از رفقا حسابی تو خرابکاریامونم گیر بکنیم حد اقلش برا گول زدن خودمون هم که بود میگفتیم: بی خیال دوباره شارژش میکنیم!!!
یادم میاد چند وقت پیش تو دعای ندبه سخنران از آیه 22 و 23 سوره فجر حرف میزد : «روزی که خیلی از ماها رو تو جهنم میبرن و اعمالمون رو بهمون نشون میدن،اما این تذکر اعمال چه سودی به حالمون داره؟ اون موقع با حسرت میگیم: یا لیتنی قدمت لحیاتی. کاش در دنیا برای امروزمون کار خیری کرده بودیم!!»
توی همون موقع که حاج آقا این آیه رو گفت دوستم که بغل دستم بود گفت آیه 27سوره انعام هم شنیدی؟ اونجا هم کافران میگن ای کاش ما رو به دنیا بر میگر دوندن و ...
راستی اگه قراره من توی زندگیم دنیایی باشم و آسمونی نه...!!
اگه قراره از صد تا چاقویی که میسازم یکیش دسته نداشته باشه...!!
اگه قراره از اول تا آخر زندگیم مثل هم باشه و هیچی به هیچی...!!
اگه قراره هر روزی که میگذره بی خیال بگم از فردا و برای هر فردام باز یه فردای دیگه قرار بدم...!!وخلاصه هزار تا ی دیگه از این قرارها که حتما تو ذهنت اومده...
پس حالا چه فرقی میکنه ؟ زندگیم میخواد اعتباری باشه،میخواد دائمی باشه،یا هر جور دیگه ای که فکرشو بکنی. مطمئن باش اگه اعتباری هم بود،بعد هر بار هم که شارژش میکردیم دوباره روز از نو روزی از نو...
البته اینو هم بگم که شاید یه خوبی که زندگی اعتباری داشت این بود که خدا یه کد رمز بهمون میداد،اون موقع میتونستیم لحظه به لحظه بفهمیم که چقدر دیگه مهلت داریم؟؟ شاید یه ذره حواسمونو بیشتر جمع میکردیم...
اینو دیگه نمیدونم که اگه واقعا خدا یه زندگی و عمر اعتباری بهمون میداد فرصت شارژ دوباره هم بهمون میداد یا.....؟؟ اگه جواب پیدا کردی به منم بگو.
همین. آسمونی باشی.برا مسافر دعا کن!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


رؤیای منو علی آقا!!

سه شنبه 86 خرداد 15 ساعت 2:2 صبح

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبق معمول تو اتوبوس نشسته بودم و منتظر بودم تا اگه خدا بخواد اتوبوس حرکت کنه! هوا خیلی گرم بود و منم گرمائی!! خیلی تشنه ام شده بود و از چهارطرف صورتم عرق میریخت،شیشه رو کشیدم کنارو چشمامو بستم و سرمو آروم به شیشه تکیه دادم شاید یه نسیمی،یه چیزی،بابا مردم از گرما!!!
تو همین گیرو دار بودم که صدایی گوشمو نوازش داد،خودش بود،به قول خودم رفیق همیشگیم!چند وقتی هست که باهاش آشنا شدم،صدای خسته و دستای کوچولو اما پینه بسته اش بهم آرامش میده!؟ آخرین باری که دیدمش بهم گفت که خرج خونه با اونه و تازه خرج تحصیل خودش و دو تا خواهرشم باید در بیاره،برا همینم چند جا کار میکنه!!
اومد توی اتوبوس و مثل همیشه شروع کرد:«آدامس...باطری...آتیش زدم به مالم...»بعد هم شروع کرد با دستای نحیفو چشمای پر از معصومیتش التماسو درخواست که:خانم یه بسته آدامس بخر...آقا باطری بدم خدمتتون،مارکش خارجیه...
و باز هم التماس و التماس و قسم چهارده معصوم
(علیهم السلام) ویه بغض تو گلو و یه دریا اشک تو چشمای کوچولوش که شاید یکی دلش به رحم بیاد،اما بعضی از این بشری که من میشناسم دو دستی دره جیبشونو چسبیدن که مبادا تار عنکبوت دره جیبشون پاره بشه و دست مبارک به پول تو جیب بخوره!!غیر از یکی دو نفر کسی از جاش تکون نخورد که یه بسته آدامس که هیچی،یه دونه آدامس از این علی آقای ما بخره.میخواست از اتوبوس بیرون بره که نگاهش با نگام گره خورد.اومد سراغم و سلام کرد و با دستاش جعبه آدامسو تعارف کرد.گفتم آدامس که نه اما دوتا بسته باطری بهم بده.ریا نباشه مثل همیشه باطری ها رو گرفتم و سه برابر پول باطریها بهش پول دادم و بازم مثل قبل گفتم سر نمازت برام دعا کن!!
با لبخندش تشکر کردو از اتوبوس پرید پائین.داشتم با نگام دنبالش میکردمو آروم براش دست تکون میدادم که یهو یه چیزی مثل برق از کنار اتوبوس رد شد و رؤیای منو علی آقا رو بهم زد.
یه ماشین آخرین سیستم با یه صدای تاپ و توپه بلند و خشن و چند تا جوون که داد میزدن چه هوائی!!چه ساختمون بلندی!!بعد هم صدای آژیر ماشین پلیس...
کنار دستم یه دختر خانم با مادرش شروع کردن از تعویض مبلمان سه میلیونی و خریدن یه سرویس مد روز صحبت کردن!!آهی کشیدمو چشمم به طلا فروشی اون ور خیابون با سیل جمعیت نظاره گر پشت ویترینش دوخته شد.
رسیدم خونه و بر عکس همیشه بدون اینکه برم تو آشپز خونه بدو بدو رفتم سراغ قفسه کتابها.صحیفه نور امام خمینی (ره) رو برداشتم و این مطلبو برای چندمین بار مرور کردم:«چرا باید اینطوری باشد که دسته بیچاره ای اینطوری زندگی کنند...پیامبر وقتی که تشریف آوردند مدینه،با همین فقرا بودند نه با ثروتمندها.اسلام با ضعفاست.اسلام با مستمندان بیشتر آشنایی دارد تا ثروتمندها.طبقه جوان محروم این نهضت را پیش بردند.شما تاجرهای محترم نبودید در این میدانها.من که میدانم شماها نبودید.آنهایی که بودند این کاسب جزءبود و این حمال بود و این کارگر بود و این طلبه بود و این دانشگاهی بود که همه فقیرند.شما طبقه جوان برومند زاغه نشین بر آن اشخاص کاخ نشین شرافت دارید.امروز جنگ حق و باطل،جنگ فقر و غنا،جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهین بی درد شروع شده است.مبارزه با رفاه طلبی سازگار نیست و آنها که تصور میکنند مبارزه در راه استقلال و آزادی مستضعفین و محرومان جهان با سرمایه داری و رفاه طلبی منافات ندارد،با الفبای مبارزه بیگانه اند.بحث مبارزه و رفاه،بحث قیام و راحت طلبی،بحث دنیا خواهی و آخرت جوئی،دو مقوله ای است که با هم جمع نمیشود و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند.فقرا و متدینین بی بضاعت،گردانندگان و بر پا دارندگان واقعی انقلاب ما هستند.
همین طور که داشتم این مطلبو میخوندم نگام روی کتابهای توی قفسه چرخید،راستشو بخوای نهج البلاغه حضرت علی (ع) از همه کتابهام غریبتر بود!!!نظر تو چیه!!!    همین!!  برا مسافر دعا کن!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


فیلم مورچه ای!!

یکشنبه 86 اردیبهشت 23 ساعت 11:37 عصر

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو علی بکل شی قدیر


با خیال راحت داشتم تلویزیون میدیدم،ساعت11-10 شب بود تقریبا همه خواب بودن و منم چراغها را خاموش کرده بودم،به قول مادرم سینما درست کرده بودم،درست نقطه حساس فیلم بود که یهو دستم داغ شد،توی نور تلویزیون نگاه کردم دیدم بله جناب مورچه خان رو دست من بدبخت در حال قدم زدن هستنو هر چند قدم یه بار یه گاز خیلی کوچیک ولی واقعا سوزناک از دست من میگیرن.آروم از رو دستم گذاشتمش زمین و ادامه فیلمو نگاه میکردم.اما نخیر انگار قرار نبود که این مورچه ها دست از سر ما بردارن،کلافه شدم ،برق اتاقو روشن کردم و از خیر دیدن فیلم گذشتم،دیدم درست تو مسیر حرکت مورچه ها نشسته بودم.تعجب کردم،بابا نصف شبه،شماها انگار شب و روزم نمیفهمین،مورچه هم بودن مورچه های قدیم...!!
با یه دست سرمو میخاروندمو یه دستم زیر چونم بود که حالا با اینا چی کار کنم،گفتم شاید نصف شبیه زیاد جالب نباشه که بیچاره ها رو آواره کنم.پس تصمیم گرفتم که یه قلم و کاغذ و یه کاسه پفک بیارمو بشینم فیلم مورچه ای ببینم!!!هم یه مطلب واسه وبلاگم نوشتم، هم یه فیلم جدید دیدم!!
میدونی خیلی از مورچه ها خوشم اومد،آخه خیلی متحد و منظم راه میرفتن.اونقدر مرتب جا تو جاپای همدیگه میذاشتن و گاها خورده های پفک رو به قول خودمون دست به دست میکردن تا به مقصد برسونن.با خودم گفتم چه جامعه ای،باورت میشه اگه دنیای ماهاهم اینجوری بود دیگه غمی نبود؟؟ اصلا کجا نفاق و دو دستگی پیدا میشد؟کجا کسی میتونست بگه فقیر و غنی؟خوش به حال مورچه ها حتی آذوقه های زمستونیشونم که با هزار سختی جمع میکنن با هم تقسیم میکنن.کسی نمیگه من و تو، مورچه ها میگن ما.
از راه رفتن گفتم یاد قصه حضرت علی (ع)افتادم، که هر وقت آقا با سلمان و ابوذر از تو کوچه رد میشدن فقط ردپای یه نفر توی کوچه باقی میموند و اون دو تا یار با صفای آقاامیر المؤمنین(ع) درست پا تو جای پای ولی زمان خودشون میذاشتن و راه میرفتن!!یاد گرفتی؟اینو میگن پیروی محض از ولایت.فهمیدی میخوام چی بگم؟میخوام بگم گاهی اوقات بعضی از ماها ادعای درک و فهم و بزرگی داریم،اما اندازه همون مورچه های کوچیک معنی اتحاد و انسجامو نمیفهمیم.یعنی عقل ماها نباید اندازه اون مورچه هم قد بده که اگه یه نفر داره جلوتر از ما راه میره و بیشتر از ماها راهو از چاه تشخیص میده ما هم باید درست دنبال اون بریم والا سقوط میکنیم.
به نظر من جامعه امروز ما مثل یه پل معلق وسط یه دره میمونه که اگه یه لحظه غفلت کنی افتادی؟!اینجاست که باید یه جورائی اون غروره رو کنار بذاری و از مورچه های کوچولو راه رفتن و یاد بگیری.پس لازمه که یه راهنمای خوب برا این مسیر انتخاب کنی ،یه کسی که بهتر از خودت راهو بلد باشه و بتونی با خیال راحت دست اتحاد بهش بدی تا خدای نکرده اگه یه جائی کم آوردی تنهات نذاره و محکم دستتو بگیره.
گفتن امسال سال اتحاد و انسجام اسلامیه،شاید اول که از آقا این حرفو شنیدیم به خودمون گفتیم برا دفاع از انرژی هسته اییه،اما حالا که یکی دو ماهی از سال گذشته حتما بیشتر فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم که توی این چند صباح عمرمون شاید زیاد حواسمون به دوروبرمون نبوده و بیشتر گرم کار خودمون بودیم.اما حالا...
بیا تا توی این سال جدید بیشتر و بیشتر دست دوستی و اتحاد و عشق به ولایت به هم بدیم.یعنی من و تو اندازه مورچه های خونه ما هم نیستیم که بتونیم پا تو جاپای هم و متحد حرکت کنیم.نمیدونم نظرت چیه؟اما همین قدر میدونم که من یکی دارم سعی میکنم از نفر جلوئی ام عقب نمونم و درست راه برم،چون میدونی که حتی اگه صراط مستقیم هم جلوت باشه اما رونده خوبی نباشی بازهم چندان فرقی با کسی که راهو گم کرده و زده جاده خاکی نداری؟...
به هر حال اگه میخوای از قافله جا نمونی بسم الله. راستی تا یادم نرفته بگم زیر پاتو دقیق نگاه کن چون جای پاهای زیادی هست!!اگه جای پای آقامونو پیدا کنی هنر کردی!!
همین!!برا مسافر دعا کن!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


هر که دارد هوس یه کاسه آش ...!!

پنج شنبه 86 اردیبهشت 20 ساعت 2:10 صبح

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو علی بکل شی قدیر
تا حالا یه دیگ آش روی اجاق دیدی؟ اگه ندیدی برات میگم.میدونی قصه زندگی ما گاهی وقتا مثل یه دیگ آش روی اجاق میمونه!!شاید خنده دار باشه،اما درست مثل یه دیگ آش که گاهی وقتا همه چیزش دست صاحب خونه است،زندگی ماهم همه چیزش دست خودمونه.یعنی نخود و لوبیای آش زندگی دست خودمونه میتونیم اضافه کنیم،میتونیم بی خیالش بشیم.حالا اگه یه نگاه به فقیر بیچاره های دورو برمون بکنیم و یه کمک هر چند کوچیک بهشون بکنیم،یا نه!اگه بدبختی و زمین خوردن کسی رو دیدیم و به جای خنده بلندش کردیم،یا نه!اگه تونستیم برا یه بچه یتیم سایبون بشیم،اون موقع شاید یه کمی نخود و لوبیاش برکت کنه و آش زندگیمون خوشمزه تر بشه.
میدونی گاهی وقتا حواسمون نیست و توی اجاق هی هیزم میذاریم،یهو آتیش زیاد میشه و شاید ته دیگ بسوزه،حالا اگه مال حروم خوردیم و اشک یتیم درآوردیم،اگه دل شکستن و دروغ و غیبت برامون یه عمل مستحبیه و چشمامون خدای نکرده هر جائیه و غیره و غیره، باید بدونیم که ته دیگ آش زندگیمون داره میسوزه و اون موقع دیگه کاریش نمیتونیم بکنیم چون درسته که فقط ته گرفته اما همه آش زندگیمون بوی سوختگی میگیره!!!
راستی مزه آش زندگی هم دست خودمونه میتونیم به کام خودمون تلخ یا شیرینش کنیم درست مثل یه کاسه آش که موقع خوردن با دست خودمون شور یا شیرینش میکنیم.
گاهی وقتا شاید کاسه ای از اون آشو دور بریزی مثل یه چیزی که فکر میکنی تو زندگیت ارزشی نداره و شایدم کلاس زندگیتو پائین میاره!!غافل از اینکه همون کاسه آش که برا تو بی ارزشه واسه یه نفر زندگی میشه!؟
میدونی میخوام چی بگم؟میخوام بگم گاهی وقتا یه کاسه آش یا یه کاسه حلیم یا هر چیز دیگه ای برا من و تو شاید ارزش که نداره هیچ خنده دار هم میشه!اما اگه یه ذره،فقط یه ذره خوب دورو برمونو نگاه کنیم میبینیم همون کاسه حلیم یا آش برا بعضیا زندگیه،یعنی چی؟؟یعنی اگه توی یه سفر مثل از بلاگ تا پلاک خدا یه لطفی کرد و اول صبح به زائرای شهدا یه دیگ حلیم نذری بخشید اون موقع این حلیم خیلی میچسبه،اما...
خوب که گوش کنی از تو اتوبوسها یه صداهائی میاد که:«من اصلا حلیم دوست ندارم،یکی میگه اح بوی سوختگی میده،اون یکی میگه چرا شکر نیست و بعضیا هم که اصلا به پستشون همچین چیزائی نمیخوره بدون اینکه کسی بفهمه آروم شیشه رو میکشن کنارو شالاپ...»البته ناگفته نمونه که خیلی ندیده های بی سرو پائی مثل منو برخی رفقا تا ته قضیه خوردنو یه الهی شکر جانانه هم نثار کردن!!
میخوام بگم اونی که دیگ زندگیش پر از رنگ و لعاب و غذاهای جورواجوره شاید این یه کاسه حلیم براش بی ارزش باشه و اونو دور بریزه،یا شاید با اینکه دلش واسه یه کاسه حلیم لک زده اما به قول خودش برا اینکه بی کلاس بازی در نیاره آروم کاسه حلیمو کنار میزنه و میگه ترجیح میدم صبحونه عسل و آب پرتقال بخورم!!! یا شاید بعضیا هم توی اون گیرو دار یه سنجاقک زبون بسته رو اول صبح شیرجه بدن تو کاسه حلیم ....
اما همه ما توی اون خنده بازار اگه یه نگاه به سمت راستمون میکردیمو به جای عکس گرفتن از حلیمهای ریخته شده کف اتوبوس از بیرون اتوبوس عکس میگرفتیم حتما یه بنده خدائی رو میدیدیم که از همون کاسه هائی که تو دست منو تو بود، یکی تو دستاش بود، اما میدونی فرق منه بلاگر اینترنتی به قول خودمون پیشرفته با اون بنده خدای ساده بازم به قول خودمون فقیر چی بود؟؟؟اینو تو باید بگی؟؟؟
کاسه حلیمی که برا منو تو زیاد مهم نبود و شده بود سوژه خنده و عکس برا وبلاگمون،اون روز صبح رزق و روزی یه نفر شده بود و براش شده بود زندگی!!
نمیدونم دیدیش یا نه؟یا اصلا تو زندگیت همچین صحنه هائی رو دیدی یا نه؟با یه عشق خاص حلیمو خورد حتی ته کاسه اش هم با انگشت پاک کرد.آره شاید منو تو تا اون موقع حدیث بیستم نهج الفصاحه رو از پیامبر(ص) نشنیده بودیم که فرمودند:فقرا و ناتوانان جامعه را نزد من بیاورید که شما به برکت آنان روزی میخورید و یاری خواهید شد.شاید هیچ کی توی اون لحظه فکر نکرد که اگه اول صبح توی یه سفر خسته و کوفته به من یه کاسه حلیم داغ و خوشمزه دادن شاید به برکت وجود همون کسیه که الان کنار اتوبوس با اون سرو وضع داره با دست حلیم میخوره.بیا به هم قول بدیم که از این به بعد بیشتر حواسمون به دیگ آش زندگیمون باشه نکنه خدای نکرده ته بگیره و بسوزه!! راستی اینهمه از آش حرف زدم اگه هوس آش کردی یه تک پا فردا بیا خونمون تا با دستپخت خودم که نه!چون میترسم انگشتاتم بخوری اما با دستپخت مادرم که حرف نداره یه کاسه آش دور هم باشیم!!اگه هم نشد بیای آدرس وبلاگتو بده خودم یه کاسه برات میفرستم!! همین!!برا مسافر دعا کن!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


من از حموم میترسم!!!

شنبه 85 اسفند 19 ساعت 12:48 صبح

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو علی بکل شی قدیر
مادرم میگه بچه که بودم از حموم رفتن خیلی می ترسیدم
،آخه میدونی شاید یه تشت آب توی حموم برای من که (3-2)ساله بودم یه دریا بوده و احساس میکردم که غرق میشم. اون موقع دست گرم و مهربون مادرم بوده که میشده راه نجات و منو از اون مخمصه بیرون میکشیده.
بزرگتر که شدم (6-5)ساله همه عشقم این بود که وقتی شیلنگ آب توی باغچه میذارم یه چوب پیدا کنم و تند تند مورچه هائی رو که دارن غرق میشن،نجات بدم و به خشکی برسونمشون.و چقدر ذوق میکردم چون میشدم راه نجات برای مورچه ها، درست مثل دست مهربون مادرم که منونجات میداد.
کمی بزرگتر که شدم(9-8)ساله تابستون بود و رفته بودیم اردو، جائی که رفته بودیم یه رودخونه پرآب بود خلاصه ما بودیم و شیطنت و بازیگوشی، رفتیم که بازی کنیم یهو نفهمیدم چی شد،پام از روی سنگها لیز خورد و افتادم توی آب!!! فقط صدای جیغ و داد بچه ها رو میشنیدم! همه اومدن و تقریبا 40-30 تا دست بود که منو گرفتن و از تو آب بالا آوردن. خیس خیس شده بودم!!
منی که فکر میکردم همیشه یه راه نجات موقع غرق شدن هست،تازه اون موقع فهمیدم که هر چی دریایی که توش غرق میشی مواجتر و خطرناکتر باشه نجات از اون سختر میشه و دستی هم که میاد کمکت باید قویتر باشه!!
بزرگتر که شدم (17-16)ساله ماه محرم همه جا،توی هیئت،توی مدرسه، همه جا میشنیدم و میدیدم که «ان الحسین مصباح الهدی و سفینةالنجاة» حسین(ع) چراغ هدایت و کشتی نجات است.منی که با این ذهنیت جلو اومده بودم برام خیلی جالب بود که چطور امام حسین(ع) منو قراره از غرق شدن نجات بده؟؟؟ با کلمه نجات آشنا بودم آخه از3-2 سالگی تنا اون موقع خوب فهمیده بودم که موقع غرق شدن یکی هست که نجاتت بده!!
اما حالا که (21-20)ساله شدم دیگه خیلی خوب فهمیدم که بابا منی که هر روز دنبال یه تیپ و قیافه ام، منی که هر روز دنبال یه مدل ماشینم،منی که امروز این گوشی موبایل و بخر و فردا اون یکی رو،منی که ساعتها وقتم و پشت ویترین مغازهها هدر میدم،تازه شب به جای محاسبه اعمالم دفتر حساب و کتابم باز میشه که توی اون روز چقدر کاسب بودم؟!و توی همون گیر و دار اونقدر خسته ام که خوابم میبره. و ،ای داد بیداد بر من که صبح آفتاب زده که از خوابم میپرم و بعد از میل نمودن یه صبحونه توپ! تازه یادم می افته که دیشب نمازمو نخوندم!! حتما نماز صبح تعطیل شده هم نزدیکای غروب قراره یادم بیاد؟!! افسوس و صد افسوس!
خلاصه با همه اینا روز به روز بیشتر غرق میشم ونمی فهمم که هر چی بیشتر با دنیا و مادیاتش خو بگیرم،جدا شدن از اونا برام خیلی سختر میشه و وقتی از این در به دریها و بیچارگیها،کلافه میشم و هیچ راه نجاتی پیدا نمیکنم اینجاست که میفهمم و به خودم میگم:« نترس حالا که داری غرق میشی، حالا که گیر دنیا شدی،حالا که احساس کردی که دستت به جائی بند نیست و داری فرو میری مطمئن باش که یه آقایی مثل حسین (ع) رو داری، یه کسی که اونقدر میتونه دستت رو محکم بگیره و تو اونقدر میتونی مطمئن دست توسل به دامنش بزنی که دیگه بعد از خدا احساس نیاز به هیچ چیز و هیچ کس نکنی،پس بیا با هم بگیم:«ان الحسین مصباح الهدی و سفینة النجاة» آقا جان با کشتی نجاتت این دل آواره و دنیایی و طوفان زده منو به ساحل سعادت و آرامش برسون!همین!! 
                                                                                     برا مسافر دعا کن 
                                                 
شادی روح شهید سید حسن میر رضی صلوات


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


<      1   2   3      >