اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اون مرد بابابزرگ من بود بالای دارالاماره,انگار همه وجودمو میخواستن ازم بگیرن,جمعیت اونقدر زیاد بود که نمیتونستم خودمو بهش برسونم انگار صدای گریه ها و فریادها اصلا نمیذاشت که صدای جیغ و ناله من شنیده بشه.دلم میخواست داد بزنم,دلم میخواست برم و دستاشو باز کنم و نجاتش بدم,اما نمی شد,آخه هم من کوچیک بودم و هم جمعیت این اجازه رو به من نمیداد,دیگه گوشام چیزی رو نمیشنید الا صدای گریه خودم,چشمام هم از لای موج اشکام چیزی جز لبای ترک خورده بابا بزرگم که مدام داشت ذکر میگفت رو نمیدید.
میخواستن بابابزرگمو از اون بالا پرت کنن,وای خدا,قلبم داشت تند تند میزد,نفسم دیگه در نمیومد,کاری نمیتونستم بکنم جز گریه و بغض و داد,همه نگاها به بابابزرگم بود و حرفایی که میزد,دیگه کسی منو نمیدید.
وای خدا......وای,وای,انداختنش پایین.
وقتی خون بابابزرگم پاشیده شد انگار یه شک بهم داده بودن,خشکم زده بود,چشمامو پاک کردم,خیره شدم تا بهتر ببینم,آخه باورم نمیشد که اون مردی که خونین رو زمین افتاده و بی حرکت شده بابابزرگ من باشه, باید چیکار میکردم؟ یه نگاه به جمعیت کردمو یه نگاه به نامردای بالای دارالاماره,دیگه طاقت دیدن اون صحنه ها رو نداشتم,توی اون حال بهترین پناهو آغوش گرم مادرم دیدم,واسه همین بدو بدو خودمو رسوندم خونمون که همون نزدیکیا بود.
مادرم میگه:«دیدم یهو با جیغ اومدی توی حیاط و مدام داد میزدی که مادر بابابزرگمو کشتن....بابابزرگمو کشتن....اصلا اجازه حرف زدن به ما نمیدادی و فقط تو بغلم گریه میکردی.»
از گریه های من همه اهل خونه شروع کردن گریه کردن و به گفته مادرم:«تو. همون حال خوابم برده بودو تا چند روز بعد از اون تعزیه اصلا طرف بابابزرگم نمیرفتم و همش فکر میکردم که کشتنش!!!»
حالا سالها از اون روز و از اون مراسم تعزیه خونی که بابابزرگم توش نقش حضرت مسلم(ع) رو بازی میکرد میگذره,اما هنوز خاطره اون روز توذهنم هست و من تازه فهمیدم که چرا مادرم همونطور که داشت منو دلداری میداد خودش هم اشک میریخت و زیر لب زمزمه میکرد امان از دل طفلان مسلم(ع)!!
اون روز من خیلی ترسیدم و با دیدن خون بابابزرگم که بعدها خودش برام گفت و نشونم داد که از کیسه های مخصوص تعزیه از بدنو سر و صورتش پاشیده شد,دیگه امیدم از همه جا قطع شد و اونقدر ناراحت بودمو گریه میکردم که ذهن کودکانم طنابهایی که بدن بابابزرگمو نگه داشته بود که محکم رو زمین نیافته رو اصلا ندید و آغوش مادرمو بهترین پناه دیدم و همونجا خوابم برد,اما خوب که فکر میکنم واقعا چی گذشت به طفلان حضرت مسلم(ع),نه مادری,نه پناهی,نه جای خوابی و نه کسی که دلداریشون بده!! امان از دل طفلان حضرت مسلم(ع).... همین!! دلت آسمونی.چشات دریایی.یا علی!!
نوشته شده توسط : مسافر
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
آخ آخ آخ,دیدی چی شد؟مات و مبهوت فقط دارم نگاه میکنم,اصلا نمیدونم چی باید بگم و از کجا باید شروع کنم.ای وای دیدی دیر رسیدم.حالا چی کار کنم؟بهتره بی خیالش شم.بذار برم دیگه,نه جون تو بذار برم,دستمو ول کن دیگه اومدی تو وبلاگم هی میگی بمون که چی؟ببین من ته ته صفم,تازه همه جلوترن که هیچ,من این آخر وایستادم هاج و واج و با دهنی باز دور و برمو نگاه میکنم.اصلا امیدی برام نمونده.شایدم شدم جزء اون دسته آدمایی که میگن خدایا یه فرصت دیگه بهمون بده!!چیه فکر کردی صف نونوائیه یا صف بنزین!نه بابا روز قیامتم نشده,اینا همه حرفای یه وبلاگ نویسه که از قافله مسابقه جا مونده!!
چقدر بده وقتی دیر برسی و ببینی همه از تو جلوترن,یا اینکه همه رفتن و تو جا موندی,یه جورایی با دیر رسیدنم به مسابقه وبلاگ نویسی یاد «روز حسرت» افتادم,بابا فیلم ماه رمضونو نمیگم که؟یه روز میاد که تو هستی ,من هستم,کل عالم حاضرن.بعضیا حالشون مثل حال منه,یعنی تو آه و حسرتن و به گفته حضرت علی(ع) پشیمونن به خاطر فرصتهای از دست داده!!این دسته آدما توی اون روز با دهنی باز فقط دورو برشونو نگاه میکنن و در حسرت یه لحظه از دنیان که ای کاش قدر لحظاتشو میدونستنو اونو صرف رسیدن به خدا میکردن و اینجاست که طبق آیه13 و14 سوره مبارکه حدید به اهل ایمان التماس میکنن که به ما فرصت بدین تا ما هم از نور شما روشنائی بگیریم...واقعا وای بر احوال اونائی که هم دیر میرسن ,هم آهی در بساط در محضر خدا ندارن. بعضیا هم هستن که با دست پر اومدن و شادن از اینکه عزیز درگاه خدان و همونطور که تو سوره مبارکه غاشیه آیه 8 اومده چهره این آدما به نعمتهای بهشتی خندونه و از تلاش و کوشش خودشون برا رسیدن به عزت و پیروزی آخرت خوشحالن.
درسته که دیر رسیدم اما یه وقتائی آدم دیر میرسه ودستش پره پره!!کاش این دیر رسیدنم با دست خالی نباشه! بیا قدر لحظه هارو بدونیمو همین حالا دعا کنیم که هیچ وقت از قافله عقب نمونیم و اگه خدای نکرده یه روزی هم دیر رسیدیم لااقل دستمون پر باشه که شرمنده صاحبخونه نشیم
همین!دلت آسمونی.چشات دریایی,یاعلی
نوشته شده توسط : مسافر