سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی اعتباری!!!

سه شنبه 86 تیر 26 ساعت 2:27 صبح

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

خبر داری که خلاصه همه یه جورائی به آرزوشون رسیدن و نوای درینگ و درونگ موبایلها!!ببخشید تلفن همراه زینت بخش هر محفل و مجلسی شده،البته زینت بخش که چه عرض کنم خودت دیگه بهتر میدونی...
یه دری به تخته ای خورد و این داداش کوچیکه ما هم از این فیض محروم نموند!!اینکه چی شد و از کجا اومد بماند ولی همین قدر بگم که دیگه این داداشی ما هم هی چپ میره،راست میاد اس ام اس ببخشید پیام کوتاه دریافت میکنه و مدام با گوشیش حرف میزنه!!!
بابا بزرگم میگه یادش بخیر بچه گیامون که وسیله بازیمون گل و خاک بود و چند تا تیکه تخته چوب،بزرگترم که شدیم باید میرفتیم دنبال کار،کجا میفهمیدیم جوونی یعنی چی؟ حالا خدا خیرشون بده هر کی رو میبینی از تو قنداق در نیومده یکی از این گوشیها میدن دستش!!!
مادر بزرگم وقتی یه نگاه به دورو بر اتاق کرد و دید از آق داداش ما گرفته تا دایی و زندایی و خاله و همه و همه یکی یکی از این اسباب بازیهای مدل جدید(گوشی همراه)تو دستاشونه و مدام باهاش بازی میکنن،حرف بابا بزرگمو نذاشت تموم بشه و گفت:حالا ننه نگفتی اگه اینا رو مدام بهشون دست نزنی از کار میافتن ؟با خنده من موج خنده همه تو اتاق پیچید و برا چند ثانیه هم که شده گوشیهای همراه یه استراحتی کردن.
راستی همراه داداش کوچیکه ما از این اعتباریاس میدونی که یعنی چی؟یعنی بعد از تموم شدن اعتبارش دوباره باید شارژش کنه!!برا همین هم یه کد رمز بهشون دادن که بتونن رو گوشیهاشون ببینن که تا کی اعتبار دارن.این آق داداش ما هم هر چند دقیقه یه بار کد میزنه و گزارش لحظه به لحظه تموم شدن سیم کارتشو به اهالی خونه خبر میده،آخه میترسه زود تموم بشه و مجبور بشه دوباره پول شارژ بده!! خلاصه مادرم هم که از این گزارش تکراری دیگه حوصله اش سر رفته بود،داد زد بابا بسه دیگه!!مگه عمرت لحظه به لحظه داره تموم میشه که اینقدر تکرار میکنی؟؟ خوب تموم شد یه شارژ دیگه!!
از این حرف مادرم جرقه ای تو ذهنم خورد که به به فکر کن!!چی میشد اگه خدا به ما یه عمر اعتباری میداد!؟ میزدیم دنده بی خیالی و دبرو!!! اون موقع با خیال راحت زندگی میکردیم چون میدونستیم که اگه بدم بگذرونیم و به قول یکی از رفقا حسابی تو خرابکاریامونم گیر بکنیم حد اقلش برا گول زدن خودمون هم که بود میگفتیم: بی خیال دوباره شارژش میکنیم!!!
یادم میاد چند وقت پیش تو دعای ندبه سخنران از آیه 22 و 23 سوره فجر حرف میزد : «روزی که خیلی از ماها رو تو جهنم میبرن و اعمالمون رو بهمون نشون میدن،اما این تذکر اعمال چه سودی به حالمون داره؟ اون موقع با حسرت میگیم: یا لیتنی قدمت لحیاتی. کاش در دنیا برای امروزمون کار خیری کرده بودیم!!»
توی همون موقع که حاج آقا این آیه رو گفت دوستم که بغل دستم بود گفت آیه 27سوره انعام هم شنیدی؟ اونجا هم کافران میگن ای کاش ما رو به دنیا بر میگر دوندن و ...
راستی اگه قراره من توی زندگیم دنیایی باشم و آسمونی نه...!!
اگه قراره از صد تا چاقویی که میسازم یکیش دسته نداشته باشه...!!
اگه قراره از اول تا آخر زندگیم مثل هم باشه و هیچی به هیچی...!!
اگه قراره هر روزی که میگذره بی خیال بگم از فردا و برای هر فردام باز یه فردای دیگه قرار بدم...!!وخلاصه هزار تا ی دیگه از این قرارها که حتما تو ذهنت اومده...
پس حالا چه فرقی میکنه ؟ زندگیم میخواد اعتباری باشه،میخواد دائمی باشه،یا هر جور دیگه ای که فکرشو بکنی. مطمئن باش اگه اعتباری هم بود،بعد هر بار هم که شارژش میکردیم دوباره روز از نو روزی از نو...
البته اینو هم بگم که شاید یه خوبی که زندگی اعتباری داشت این بود که خدا یه کد رمز بهمون میداد،اون موقع میتونستیم لحظه به لحظه بفهمیم که چقدر دیگه مهلت داریم؟؟ شاید یه ذره حواسمونو بیشتر جمع میکردیم...
اینو دیگه نمیدونم که اگه واقعا خدا یه زندگی و عمر اعتباری بهمون میداد فرصت شارژ دوباره هم بهمون میداد یا.....؟؟ اگه جواب پیدا کردی به منم بگو.
همین. آسمونی باشی.برا مسافر دعا کن!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


هر که دارد هوس یه کاسه آش ...!!

پنج شنبه 86 اردیبهشت 20 ساعت 2:10 صبح

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو علی بکل شی قدیر
تا حالا یه دیگ آش روی اجاق دیدی؟ اگه ندیدی برات میگم.میدونی قصه زندگی ما گاهی وقتا مثل یه دیگ آش روی اجاق میمونه!!شاید خنده دار باشه،اما درست مثل یه دیگ آش که گاهی وقتا همه چیزش دست صاحب خونه است،زندگی ماهم همه چیزش دست خودمونه.یعنی نخود و لوبیای آش زندگی دست خودمونه میتونیم اضافه کنیم،میتونیم بی خیالش بشیم.حالا اگه یه نگاه به فقیر بیچاره های دورو برمون بکنیم و یه کمک هر چند کوچیک بهشون بکنیم،یا نه!اگه بدبختی و زمین خوردن کسی رو دیدیم و به جای خنده بلندش کردیم،یا نه!اگه تونستیم برا یه بچه یتیم سایبون بشیم،اون موقع شاید یه کمی نخود و لوبیاش برکت کنه و آش زندگیمون خوشمزه تر بشه.
میدونی گاهی وقتا حواسمون نیست و توی اجاق هی هیزم میذاریم،یهو آتیش زیاد میشه و شاید ته دیگ بسوزه،حالا اگه مال حروم خوردیم و اشک یتیم درآوردیم،اگه دل شکستن و دروغ و غیبت برامون یه عمل مستحبیه و چشمامون خدای نکرده هر جائیه و غیره و غیره، باید بدونیم که ته دیگ آش زندگیمون داره میسوزه و اون موقع دیگه کاریش نمیتونیم بکنیم چون درسته که فقط ته گرفته اما همه آش زندگیمون بوی سوختگی میگیره!!!
راستی مزه آش زندگی هم دست خودمونه میتونیم به کام خودمون تلخ یا شیرینش کنیم درست مثل یه کاسه آش که موقع خوردن با دست خودمون شور یا شیرینش میکنیم.
گاهی وقتا شاید کاسه ای از اون آشو دور بریزی مثل یه چیزی که فکر میکنی تو زندگیت ارزشی نداره و شایدم کلاس زندگیتو پائین میاره!!غافل از اینکه همون کاسه آش که برا تو بی ارزشه واسه یه نفر زندگی میشه!؟
میدونی میخوام چی بگم؟میخوام بگم گاهی وقتا یه کاسه آش یا یه کاسه حلیم یا هر چیز دیگه ای برا من و تو شاید ارزش که نداره هیچ خنده دار هم میشه!اما اگه یه ذره،فقط یه ذره خوب دورو برمونو نگاه کنیم میبینیم همون کاسه حلیم یا آش برا بعضیا زندگیه،یعنی چی؟؟یعنی اگه توی یه سفر مثل از بلاگ تا پلاک خدا یه لطفی کرد و اول صبح به زائرای شهدا یه دیگ حلیم نذری بخشید اون موقع این حلیم خیلی میچسبه،اما...
خوب که گوش کنی از تو اتوبوسها یه صداهائی میاد که:«من اصلا حلیم دوست ندارم،یکی میگه اح بوی سوختگی میده،اون یکی میگه چرا شکر نیست و بعضیا هم که اصلا به پستشون همچین چیزائی نمیخوره بدون اینکه کسی بفهمه آروم شیشه رو میکشن کنارو شالاپ...»البته ناگفته نمونه که خیلی ندیده های بی سرو پائی مثل منو برخی رفقا تا ته قضیه خوردنو یه الهی شکر جانانه هم نثار کردن!!
میخوام بگم اونی که دیگ زندگیش پر از رنگ و لعاب و غذاهای جورواجوره شاید این یه کاسه حلیم براش بی ارزش باشه و اونو دور بریزه،یا شاید با اینکه دلش واسه یه کاسه حلیم لک زده اما به قول خودش برا اینکه بی کلاس بازی در نیاره آروم کاسه حلیمو کنار میزنه و میگه ترجیح میدم صبحونه عسل و آب پرتقال بخورم!!! یا شاید بعضیا هم توی اون گیرو دار یه سنجاقک زبون بسته رو اول صبح شیرجه بدن تو کاسه حلیم ....
اما همه ما توی اون خنده بازار اگه یه نگاه به سمت راستمون میکردیمو به جای عکس گرفتن از حلیمهای ریخته شده کف اتوبوس از بیرون اتوبوس عکس میگرفتیم حتما یه بنده خدائی رو میدیدیم که از همون کاسه هائی که تو دست منو تو بود، یکی تو دستاش بود، اما میدونی فرق منه بلاگر اینترنتی به قول خودمون پیشرفته با اون بنده خدای ساده بازم به قول خودمون فقیر چی بود؟؟؟اینو تو باید بگی؟؟؟
کاسه حلیمی که برا منو تو زیاد مهم نبود و شده بود سوژه خنده و عکس برا وبلاگمون،اون روز صبح رزق و روزی یه نفر شده بود و براش شده بود زندگی!!
نمیدونم دیدیش یا نه؟یا اصلا تو زندگیت همچین صحنه هائی رو دیدی یا نه؟با یه عشق خاص حلیمو خورد حتی ته کاسه اش هم با انگشت پاک کرد.آره شاید منو تو تا اون موقع حدیث بیستم نهج الفصاحه رو از پیامبر(ص) نشنیده بودیم که فرمودند:فقرا و ناتوانان جامعه را نزد من بیاورید که شما به برکت آنان روزی میخورید و یاری خواهید شد.شاید هیچ کی توی اون لحظه فکر نکرد که اگه اول صبح توی یه سفر خسته و کوفته به من یه کاسه حلیم داغ و خوشمزه دادن شاید به برکت وجود همون کسیه که الان کنار اتوبوس با اون سرو وضع داره با دست حلیم میخوره.بیا به هم قول بدیم که از این به بعد بیشتر حواسمون به دیگ آش زندگیمون باشه نکنه خدای نکرده ته بگیره و بسوزه!! راستی اینهمه از آش حرف زدم اگه هوس آش کردی یه تک پا فردا بیا خونمون تا با دستپخت خودم که نه!چون میترسم انگشتاتم بخوری اما با دستپخت مادرم که حرف نداره یه کاسه آش دور هم باشیم!!اگه هم نشد بیای آدرس وبلاگتو بده خودم یه کاسه برات میفرستم!! همین!!برا مسافر دعا کن!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


وای امتحانم دیر شد!!!

یکشنبه 85 بهمن 15 ساعت 5:7 عصر

اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
السلام علی الحسین و علی علی ابن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین

روز اول محرم بود.
امتحان داشتم. چقدر حال و هوای عجیبی داشتم. از یه طرف دلم جوش محرم و می زد و از یه طرف جوش امتحان.
چقدر فضای خیابونا با صفاشده بود. همه جا ذکر حسین،همه جا عشق حسین. نمی دونم چی بگم،از همه جا صدای مداحی و مرثیه می اومد. فکر کن حتی کلوپی نزدیک ایستگاه اتوبوس، که همیشه از صداهای وحشتناکی که ازش می شنیدی جرات رد شدن از نزدیکشو نداشتی هم یه نوار مداحی گذاشته بود. تازه شاگرد ساندویچی رو دیدم که با اون سرو تیپی که روز به روز کلاسیکتر می شد، رفته بود روی چهارپایه و همون طور که داشت پرچم یا ابالفضل و می بو سید اونو سر در مغازشون نصب می کرد. با خودم گفتم قربون امام حسین با این همه عشقی که تو دل مردم گذاشته،چرا این همه محبت؟ چرا این همه عشق؟ اصلا این همه شور از کجا میاد؟؟
تقریبا دیر شده بود. وای امتحان!!! دو تا پا داشتم دو تای دیگه قرض کردم و حالادیگه بدو تو تاکسی؟!! از اونجا تا مقصد تقریبا 8-7 تا ایستگاه رو باید طی می کردم. توی این فاصله همیشه یه مروری روی کتابم می کردم. اما اون روز فرق داشت. نمی دونم چشمام توی خیابون دنبال چی می گشت؟ می دونی فکر کنم نه تنها چشای من بلکه چشم همه عابرا از محرم سال قبل تا امروز اینجور صحنه ها رو ندیده بود!!
خنده دار نیست ؟ اگه عشق، اگه محبت، اگه ارادت، پس چرا همیشه نه؟ پس چرا فقط این دو ماه محرم و صفر؟ تازه بیشتر جاها هم همون ده روز اول!! راستی چرا؟؟
کاش اونقدری که توی این دو ماه به فکرشیشه عقب ماشین و سر در خونه و مغازه و ... بودیم که بالاخره یه جوری رنگ و بوی حسینی بهش بدیم که هم خودمون صفا کنیم و هم یه جورایی بین خودمون باشه!! تو چشم درو همسایه ثابت کنیم که ما هم آره ...؟؟!!
یه ذره هم به فکر سر در دلامون بودیم. چی می شد که من سر دلم یه یا ابالفضل نصب کنم که هیچی و هیچ کس جرات اومدن تو دلمو پیدا نکنه.مگه از آقا امام صادق نشنیدی که میفر مایند: قلب حرم خداست پس در حرم خدا جز خدا ساکن نکن؟ اون موقع منی که دلم پر میزنه حرم امام رضا و حضرت معصومه رو برا یه بارم که شده آب و جارو کنم یه ذره به فکر حرم خدا نیستم که بابا این همه گرد و غبارشو کی باید پاک کنه غیر از خودم؟

چی میشه توی خیابون به جای سر بند I love you و هزار جور پرت و پلای دیگه یه جوون سر بند یا فاطمه رو سرش ببنده؟ من چی میگم. حتما می خوای بگی دیوونم! بابا مگه میشه توی خیابون ...؟؟ مگه میشه سر در خونه همیشه یه پرجم یا حسین نصب باشه؟ مگه میشه توی مغازه و کوچه و خیابون بدون مناسبت نوار روضه گذاشت؟ حتما همه می خندن!! پس چرا به عکسای نه چندان دلپسند رو لباس بعضی جوونا کسی نمی خنده؟ چرا به موهای اجغ وجغ بعضی ها کسی نمی خنده و هزار تا مثال دیگه که خودت بهتر می دونی.
اصلا تو بگو.اگه یه روز
ادامه مطلب...

نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


بچه مثبت خیا بون

سه شنبه 85 دی 26 ساعت 11:11 عصر
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
                                                                         هو الاول و الاخرو هو علی بکل شی قدیر
همین دیروز توی خیابون قدم می زدم . یکی از خیابونهای شلوغ شهرمون . البته اصلاح می کنم منظورم از شلوغ خیابون به اصطلاح متمدن شهرمونه. خیابونی که صبح تا شب اگه نگاهش کنی می تونی توفیق زیارت انواع اتومبیل مدل بالا و لباسها و کفشها وتیپها و رنگ و لعابهای جور وا جور و البته مد روز رو نصیب خودت کنی. تازه مشام جنابعالی به  بوهای نه چندان خوش انواع ادکلن و غذاهای قطعا  صد در صد ایرونی متبرک می شه!!
خیلی جالبه نه!! اونوقت یه بدبخت بیچارۀ از همه جا رونده مثل من عقب مونده وقتی توی این خیابون شلوغ دنبال یه کار کوچیک مثل ظهور عکساش باشه فکر کن چه جوری باید به کارش برسه؟
آها! فهمیدم  تو هم نظر خیلی های دیگه رو داری .حتما می خوای بگی اُمل. بی کلاس. بی فرهنگ. بی تمدن!!! چی کار کنم؟ نه پولشو دارم،نه وقتشو و نه حوصلشو که مثل آدمهای با فرهنگ خیابون متمدن شهرمون قبل بیرون اومدن از خونه تقریبا  6-5 ساعتی رو جلو آینه صرف کنم.( البته به غیر از پوشیدن لباس و کفش و ...)
خلاصه توی این خیابون ما هم مجبور بودیم طی طریق کنیم دیگه! مثل یه بچه مثبت، با سری پائین، دلی داغ از دست زمونه، لبی به ظاهر خندون و نگاهی که برای فرار از تصاویر ناب و آپدیت خیابون زیر چشمی به ویترین های مغازه ها بود. روونه عکاسی شدیم . و خدا روز بد نیاره!! وارد شدن به عکاسی همان و ایست قلبی همان !
تو هم جای من بودی قلبت ایست می کرد. آخه میدونی چشممون به جمال رنگارنگ یه خانم با شخصیت روشن شد. تعجب نکن آخه این روزا شخصیت به متراژ پاشنه کفش بستگی داره!  راستی خدا پدر هاکل بریفین و بیامرزه !! نمی دونم کارتونشو یادت هست یا نه؟ خوش انصاف چند سال پیش به مد شلوار نمی دونم چی چی مودا و پاچه کوتاه رسیده بود!!
باید چند دقیقه ای اون فضا رو تحمل می کردم. توی همون چند دقیقه که در واقع از شلوغی بیرون فرار کرده بودم شکر خدا اونقدر پا قدم خوبی داشتم که موفق به زیارت چندین چهره به قول با کلاسا اینترنتی و ماهواره ای شدم! تازه فهمیدم که بابا من خیلی از مرحله شوتم! 
شلوار پاچه کوتاه و موهای سبز رنگ و ناخنهای با قدمت 12-10 سال و سر تا پا نارنجی پوشیدن و پشت پا قفل و کلید آویزون کردن و... مگه ایرادی داره؟ خوب معلومه که نه !! تازه می دونی چقدر رو قیمتت میاد؟ یا خود تو غیر از اینه که با دیدن اونا توی اون همه در به دری و بدبختی خیابون یاد آدم فضا ئیهای توی فیلم ها می افتی؟ تازه شایدم گاهی وقتها ته دلت بخندی!!  البته اگه موها و ریشهای بلند و روبان زده و سینه خالکوبی و زنجیر ده کیلوئی گردن یه پسر کاملا اُپن ماین تو رو نترسونه و به یاد جناب عزرائیل نندازه!!!
توی این فکر بودم که منم مثل همه اینا یه جوونم. منی که اسمم یه نسل سومیه تا حالا چی کار کردم و اصلا قراره چی کار کنم؟؟؟ اصلا این همه داد و بیداد که من یه نسل سومی ام برای چیه؟؟ غیر از اینه که من می خوام به همه بفهمونم که من با بزرگترای خودم چند سال اختلاف سنی دارم و همین شد یه مدرک برای نسل سومی بودن من!!
وقتی فکر می کنم من جوون چه کاری کردم که اون دنیا بعد خدا و اهلبیت(علیهم السلام) اگه قرار باشه جواب شهدا رو بدم چی بهشون بگم؟  بگم من جوون بودم و جوونی کردم! بگم من یه نسل سومی بودم که دست پروردۀ زمونه ای بود که با زمون شماها خیلی فرق داشت؟بگم من توی دنیایی زندگی میکنم که هر روز، هر ثانیه اش، هر لحظه اش از شماها دور میشم... اصلا سهم من از این دنیا چیه؟ اصلا قراره کجای دنیا رو بگیرم که اینقدر سنگ بعضی ها رو به سینه می زنم؟
حیف و صد حیف از این که نمی دونم بهشت همین بغل منه... دریغ از اینکه نمی دونم عشق توی نگاه اونهاست... همون هایی که آسمونی بودن و تو فکر پرواز ... آخرشم تا آسمون پر کشیدن...
تو همین فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن... عکسامو گرفتم و از عکاسی زدم بیرون. اینم یه جواب توپ برای فکرام.... یه ماشین مدل بالا،چند تا جوون با سرو دستی بیرون از شیشه، و صدای به قول امروزی ها اکسیژن که آسفالت کف خیابون رو می لرزوند!!! بغض کردم. یه نگام به عکسای یادوارۀشهدا توی دستم بود و یه نگام به آسمون و چند تا کبوتر گنبد مسجد اونور خیابون دوخته  شد . همین                    برا مسافر دعا کن
                                                      
                                                        
 شادی روح شهیدسید رحمت الله میر تقی فرمانده گردان یاسر  صلوات

نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]