سفارش تبلیغ
صبا ویژن

نامردا بابابزرگمو کشتن!!

شنبه 87 دی 21 ساعت 3:31 عصر

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
اون مرد بابابزرگ من بود بالای دارالاماره,انگار همه وجودمو میخواستن ازم بگیرن,جمعیت اونقدر زیاد بود که نمیتونستم خودمو بهش برسونم انگار صدای گریه ها و فریادها اصلا نمیذاشت که صدای جیغ و ناله من شنیده بشه.دلم میخواست داد بزنم,دلم میخواست برم و دستاشو باز کنم و نجاتش بدم,اما نمی شد,آخه هم من کوچیک بودم و هم جمعیت این اجازه رو به من نمیداد,دیگه گوشام چیزی رو نمیشنید الا صدای گریه خودم,چشمام هم از لای موج اشکام چیزی جز لبای ترک خورده بابا بزرگم که مدام داشت ذکر میگفت رو نمیدید.

میخواستن بابابزرگمو از اون بالا پرت کنن,وای خدا,قلبم داشت تند تند میزد,نفسم دیگه در نمیومد,کاری نمیتونستم بکنم جز گریه و بغض و داد,همه نگاها به بابابزرگم بود و حرفایی که میزد,دیگه کسی منو نمیدید.
وای خدا......وای,وای,انداختنش پایین.
وقتی خون بابابزرگم پاشیده شد انگار یه شک بهم داده بودن,خشکم زده بود,چشمامو پاک کردم,خیره شدم تا بهتر ببینم,آخه باورم نمیشد که اون مردی که خونین رو زمین افتاده و بی حرکت شده بابابزرگ من باشه, باید چیکار میکردم؟ یه نگاه به جمعیت کردمو یه نگاه به نامردای بالای دارالاماره,دیگه طاقت دیدن اون صحنه ها رو نداشتم,توی اون حال بهترین پناهو آغوش گرم مادرم دیدم,واسه همین بدو بدو خودمو رسوندم خونمون که همون نزدیکیا بود.
مادرم میگه:«دیدم یهو با جیغ اومدی توی حیاط و مدام داد میزدی که مادر بابابزرگمو کشتن....بابابزرگمو کشتن....اصلا اجازه حرف زدن به ما نمیدادی و فقط تو بغلم گریه میکردی.»

از گریه های من همه اهل خونه شروع کردن گریه کردن و به گفته مادرم:«تو. همون حال خوابم برده بودو تا چند روز بعد از اون تعزیه اصلا طرف بابابزرگم نمیرفتم و همش فکر میکردم که کشتنش!!!»
حالا سالها از اون روز و از اون مراسم تعزیه خونی که بابابزرگم توش نقش حضرت مسلم(ع) رو بازی میکرد میگذره,اما هنوز خاطره اون روز توذهنم هست و من تازه فهمیدم که چرا مادرم همونطور که داشت منو دلداری میداد خودش هم اشک میریخت و زیر لب زمزمه میکرد امان از دل طفلان مسلم(ع)!!
اون روز من خیلی ترسیدم و با دیدن خون بابابزرگم که بعدها خودش برام گفت و نشونم داد که از کیسه های مخصوص تعزیه از بدنو سر و صورتش پاشیده شد,دیگه امیدم از همه جا قطع شد و اونقدر ناراحت بودمو گریه میکردم که ذهن کودکانم طنابهایی که بدن بابابزرگمو نگه داشته بود که محکم رو زمین نیافته رو اصلا ندید و آغوش مادرمو بهترین پناه دیدم و همونجا خوابم برد,اما خوب که فکر میکنم واقعا چی گذشت به طفلان حضرت مسلم(ع),نه مادری,نه پناهی,نه جای خوابی و نه کسی که دلداریشون بده!! امان از دل طفلان حضرت مسلم(ع).... همین!!                               دلت آسمونی.چشات دریایی.یا علی!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]