سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رؤیای منو علی آقا!!

سه شنبه 86 خرداد 15 ساعت 2:2 صبح

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

طبق معمول تو اتوبوس نشسته بودم و منتظر بودم تا اگه خدا بخواد اتوبوس حرکت کنه! هوا خیلی گرم بود و منم گرمائی!! خیلی تشنه ام شده بود و از چهارطرف صورتم عرق میریخت،شیشه رو کشیدم کنارو چشمامو بستم و سرمو آروم به شیشه تکیه دادم شاید یه نسیمی،یه چیزی،بابا مردم از گرما!!!
تو همین گیرو دار بودم که صدایی گوشمو نوازش داد،خودش بود،به قول خودم رفیق همیشگیم!چند وقتی هست که باهاش آشنا شدم،صدای خسته و دستای کوچولو اما پینه بسته اش بهم آرامش میده!؟ آخرین باری که دیدمش بهم گفت که خرج خونه با اونه و تازه خرج تحصیل خودش و دو تا خواهرشم باید در بیاره،برا همینم چند جا کار میکنه!!
اومد توی اتوبوس و مثل همیشه شروع کرد:«آدامس...باطری...آتیش زدم به مالم...»بعد هم شروع کرد با دستای نحیفو چشمای پر از معصومیتش التماسو درخواست که:خانم یه بسته آدامس بخر...آقا باطری بدم خدمتتون،مارکش خارجیه...
و باز هم التماس و التماس و قسم چهارده معصوم
(علیهم السلام) ویه بغض تو گلو و یه دریا اشک تو چشمای کوچولوش که شاید یکی دلش به رحم بیاد،اما بعضی از این بشری که من میشناسم دو دستی دره جیبشونو چسبیدن که مبادا تار عنکبوت دره جیبشون پاره بشه و دست مبارک به پول تو جیب بخوره!!غیر از یکی دو نفر کسی از جاش تکون نخورد که یه بسته آدامس که هیچی،یه دونه آدامس از این علی آقای ما بخره.میخواست از اتوبوس بیرون بره که نگاهش با نگام گره خورد.اومد سراغم و سلام کرد و با دستاش جعبه آدامسو تعارف کرد.گفتم آدامس که نه اما دوتا بسته باطری بهم بده.ریا نباشه مثل همیشه باطری ها رو گرفتم و سه برابر پول باطریها بهش پول دادم و بازم مثل قبل گفتم سر نمازت برام دعا کن!!
با لبخندش تشکر کردو از اتوبوس پرید پائین.داشتم با نگام دنبالش میکردمو آروم براش دست تکون میدادم که یهو یه چیزی مثل برق از کنار اتوبوس رد شد و رؤیای منو علی آقا رو بهم زد.
یه ماشین آخرین سیستم با یه صدای تاپ و توپه بلند و خشن و چند تا جوون که داد میزدن چه هوائی!!چه ساختمون بلندی!!بعد هم صدای آژیر ماشین پلیس...
کنار دستم یه دختر خانم با مادرش شروع کردن از تعویض مبلمان سه میلیونی و خریدن یه سرویس مد روز صحبت کردن!!آهی کشیدمو چشمم به طلا فروشی اون ور خیابون با سیل جمعیت نظاره گر پشت ویترینش دوخته شد.
رسیدم خونه و بر عکس همیشه بدون اینکه برم تو آشپز خونه بدو بدو رفتم سراغ قفسه کتابها.صحیفه نور امام خمینی (ره) رو برداشتم و این مطلبو برای چندمین بار مرور کردم:«چرا باید اینطوری باشد که دسته بیچاره ای اینطوری زندگی کنند...پیامبر وقتی که تشریف آوردند مدینه،با همین فقرا بودند نه با ثروتمندها.اسلام با ضعفاست.اسلام با مستمندان بیشتر آشنایی دارد تا ثروتمندها.طبقه جوان محروم این نهضت را پیش بردند.شما تاجرهای محترم نبودید در این میدانها.من که میدانم شماها نبودید.آنهایی که بودند این کاسب جزءبود و این حمال بود و این کارگر بود و این طلبه بود و این دانشگاهی بود که همه فقیرند.شما طبقه جوان برومند زاغه نشین بر آن اشخاص کاخ نشین شرافت دارید.امروز جنگ حق و باطل،جنگ فقر و غنا،جنگ استضعاف و استکبار و جنگ پابرهنه ها و مرفهین بی درد شروع شده است.مبارزه با رفاه طلبی سازگار نیست و آنها که تصور میکنند مبارزه در راه استقلال و آزادی مستضعفین و محرومان جهان با سرمایه داری و رفاه طلبی منافات ندارد،با الفبای مبارزه بیگانه اند.بحث مبارزه و رفاه،بحث قیام و راحت طلبی،بحث دنیا خواهی و آخرت جوئی،دو مقوله ای است که با هم جمع نمیشود و تنها آنهایی تا آخر خط با ما هستند که درد فقر و محرومیت و استضعاف را چشیده باشند.فقرا و متدینین بی بضاعت،گردانندگان و بر پا دارندگان واقعی انقلاب ما هستند.
همین طور که داشتم این مطلبو میخوندم نگام روی کتابهای توی قفسه چرخید،راستشو بخوای نهج البلاغه حضرت علی (ع) از همه کتابهام غریبتر بود!!!نظر تو چیه!!!    همین!!  برا مسافر دعا کن!!


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]


حرفی برای شروع

شنبه 85 دی 23 ساعت 1:23 عصر

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ‏‏‏‏‏‏‏
رب ادخلنی مدخل صدق و اخرجنی مخرج صدق انک انت تواب الرحیم

با این امید زنده ایم خدایی هست که بندگان ناشایست خودشو با جود و کرمش مورد عفو قرار بده و اون روزی که این امید قطع بشه همون بهتر که لحظه ای دیگه زنده نمونیم و خدا خودش رحم کنه!‏
تموم عمر دویدیم و آخرش چی؟به کجا رسیدیم ؟ برای پیدا کردن کی این همه راه و دویدیم؟ آیا بهش رسیدیم؟ نه!!
همین قدر می دونم که اگه مقصد و می شناختیم و در مسیر دوست حرکت می کردیم؛ حتما بهش رسیده بودیم!‏
سالهاست که دنبال آقامون دویدیم. گریه کردیم.ولی...‏
همش خواب و خیال بود. تو تموم این مدت مثل یه بچه که با اسباب بازی سرگرم شده رفتار کردیم!
اگه مقصدو می شناختیم پس چرا ندیدیمش؟ چرا حضورشو درک نکردیم؟ چرا؟؟
حتما یه جای کار اشتباه کردیم . آره! حتما اشتباه کردیم و در طی طریق گمراه شدیم!
اما ای وای!! نکنه بعد یه عمری دوندگی مثل یه حیوون پست جون بدم!
آقا جون ! عزیز دلم! آبرومو بخر . همون طور که در طول زندگیم آبرومو حفظ کردی و نذاشتی بقیه بفهمن و بین خودم و خودت یه جوری حلش کردی. حالا هم یه کاریش بکن آقا جون.
یا رب !از زندگی از گم گشتگیهام بیزارم. چرا منو نمی بری ؟آخه از دست این بنده سراپا تقصیرت چه کاری بر میاد؟ دیگه هر چی بلد بودم انجام دادم. تن به جهاد اصغر و اکبر دادم. گریه کردم. داد زدم و... سعی خودمو کردم؛ دیگه چی کار باید بکنم؟
بیا و از سر من بگذر!
 مثل اونایی که عقده دلشونو برا تو گفتن و تو اونا رو خریدی ؛منو هم بخر و ببر!
التماس می کنم. نالم تا آسمون بلنده که ؛دیگه طاقت ندارم. دستام توانی نداره. چشمام سویی نداره . پاهام قوتی نداره. وسط راه موندم. مسکین و فقیرم...
پس کی نوبت من میشه که آقاموببینم !                 فریاد یا محمدا           منم اسیر کربلا

           بس که بد سر زده از من دیگه دل خسته شدم     به سرم هر چی بیاد حقمه والله آقا جون

                                      شادی روح شهید حاج علیرضا موحد دانش صلوات
                                                                                                                          برا مسافر دعا کن


نوشته شده توسط : مسافر

نظرات دیگران [ نظر]